درد و دل
08/27/2010
گاهی اوقات
به کسی احتیاج دارم
یه موجود زنده
فهیم
مطمئن
دوست دارم احساسی که دارم رو به بهترین شکل واسش توصیف کنم
اون هم فقط بشنوه
تا اشک من درآد
تا آروم بشم
تا برگردم به زندگی و حالت عادیم
اصلا واسم مهم نیست کی باشه
یا این که بتونه کمکم کنه یا نه
اصلا مهم نیست
فقط بشنوه
و بفهمه
همین کافیئه.
زمان
07/25/2010
من چیز زیادی از زمان نمیدونم، شاید تنها چیزی که ازش بدونم این باشه که ما همیشه درون اون قرار داریم. چه حسش کنیم، چه ازش لدت ببریم، چه دردناک باشه واسمون و یا چه نا محسوس؛ مهم اینه که ما توش هستم. شاید حتی ناخواسته. میدونید، زمان چیز مهمیه، البته نه فقط به خاطر این که «وقت طلاست»، خب چیزی که اینطور ما رو در بر گرفته حتما باید چیز مهمی باشه! چیزی که اینطور در اختیار ماست، به چه دلیلی نباید ازش استفاده کنیم؟
ما سوار بر قطار زمان، دوست داریم به چیزهایی توی زندگیمون برسیم؛ به اهدافمون، به آرزوها و خواستههامون، به رویاهامون.. بعضی وقتها ما فقط اینها رو خواستیم، حتی نفهمیدیم که چهطور و کی میتونیم بهشون برسیم، قطار زمان هم که همینجور در حال حرکته، و شاید به سمتی میره که توش اثری از خواستههای ما نیست.
پ.ن ۱: احساس کردم دیگه لازم نیست این نوشته رو ادامه بدم. کسی که لایق باشه این توانایی رو داره تا با همینها تغییرات لازم رو تو زندگیش ایجاد کنه.
پ.ن ۲: اگه خودتون رو لایق میدونید (مرتبط با پ.ن ۱) شاید لازم باشه سراغ «مدیریت زمان»تون برید.
پ.ن ۳: کل این نوشته یه رو نوشت به خودمه، فقط با شما به اشتراک گذاشتمش، اولین کسی که باید این پست رو بخونه و اولین کسی که نیاز به یه سری تغییر داره خود منام.
امروز
07/19/2010
دیروز، به قریب، 200,000 نفر در سراسر جهان مردند. مدت زیستن آنان بر روی این کرهی خاکی به سر آمده بود. آنان امروز صبح از خواب برنخاستند. آنان تابش خورشید را بر روی صورتشان، و یا وزش باد را بر پوست تنشان احساس نکردند. آنان صدای خنده را نشنیدند، همینطور هم صدای آواز و یا پرندگان که یکدیگر را صدا میزدند. آنان نتوانستند امروز سیبی بخورند و یا لیوانی آب بیاشامند. آنان را دیگر کسی در آغوش نگرفت و نبوسید. آنان، امشب، دیگر نمیتوانند چشمک زدن ستارگان را در آسمان ببینند. آنان نمیتوانند به ماه خیره شوند. آنان نمیتوانند این کلمات را بخوانند، کتاب را ببندند، لامپ را خاموش کنند، به زیر لحاف یا پتو بلغزند، تنها برای آن که به خواب روند و بار دیگر از خواب برخیزند.
memento mori
05/04/2010
REMEMBER . YOU . MUST . DIE
شکست
04/23/2010
چیزی نیست جز دست کشیدن از تلاش
پیشنهادی برای خلاصی: برای اهدافت زندگی کن
03/29/2010
همهمون میدونیم بدبختیم، تا حالا زیاد از زندگیمون غر زدیم، ولی کم به فکر تغییر وضعیت بودیم. یا حد اقل اگه بودیم به اندازهی کافی تلاش نکردیم. تحمل این شرایط خیلی سخت شده، همهمون اینو به خوبی حس میکنیم. ما برای گذشتهمون کاری نمیتونیم بکنیم، اون رو برای همیشه از دست دادیم، آینده رو هم هنوز بهدست نیاوردیم که بخوایم در موردش تصمیم بگیریم که چهجوری باشه، تنها چیزی که داریم همین حالاست، پس باید همین حالا تصمیم بگیریم، باید همین حالا تکلیفمون رو با خودمون روشن کنیم، فک میکنم کافی باشه انتظار آینده رو کشیدن.
من برای تغییر، برای خلاصی از این وضع، یه پیشنهاد دارم: بیایید اهدافی رو مشخص کنیم، به اونها برچسبهایی بزنیم، و براشون زندگی کنیم.
وقتی از خودتون میپرسید زندگی، آخرش که چی؟ خودتون هم خوب میدونین که زندگی بدون داشتن یه هدف، هیچ جوابی برای چراهاش نداره. شما توی بودنتون اختیاری نداشتین، ولی توی چهطور بودنتون که میتونید مؤثر باشید. بودن بدون هدف، یهجور پوچیه. پوچیای که شاید زیاد حسش کرده باشید. اگر نمیخواهید زندگی کنید یا اگر میخواهید پوچ زندگی کنید تصمیم با خودتونه. حرف من با کسایی که از وضعیت فعلیشون خسته شدن، برای کسایی که احساس بیانگیزهگی میکنن، برای کسایی که خواستار تغییر توی این وضع هستن. اگر شما جزء اون دسته هستید، بدونید که بدون در نظر گرفتن یه مقصد و امید داشتن بهش، هیچ انگیزهای برای حرکت نیست.
پ.ن: [+] کتابی که امیدوارم مفید واقع بشه